SH@KER

از شیر مرغ تا گوشت ادمیزاد

SH@KER

از شیر مرغ تا گوشت ادمیزاد

دلاکى پسر فضل برمکى در حمام

دلاکى پسر فضل برمکى در حمام

به فضل بن یحیى برمکى که مانند پدر و برادرانش ، در اقتدار و سخاوت ، شهره شهر بود، خداوند پسرى عنایت کرد، و او جشن مفصلى به این مناسبت بر پا نمود، مردم از شعرا و غیر آنها مى آمدند و در آن مجلس ‍ شرکت کرده و مدیحه سرائى مى نمودند و جایزه مى گرفتند و مى رفتند.
محمود دمشقى
(75) مى گوید:
من هم در این مجلس شرکت کردم ، مى دیدم افراد مختلف به مجلس ‍ مى آیند، با شعر و نثر به مناسبت تولد پسر فضل داد سخن مى دهند ولى هیچیک از آنها در نظر فضل جلوه نمى کرد، در این وقت فضل به من رو کرد و گفت :
چه مى شود که تو نیز چند شعرى در این مورد سروده و بخوانى .
گفتم شکوه مجلس مرا از این کار مانع است .
گفت باکى نیست ، من هم برخاستم و این اشعار را خواندم :

و یفرح بالمولود من آل برمک
ولا سیما ان کان من ولد الفضل
و یعرف فیه الخیر عند ولادة
ببذل الندى والمجد والجود والفضل
((تولد فرزندى از دودمان برمک ، مخصوصا اگر از فرزندان ((فضل )) باشد باعث خوشحالى است ، فرزندى که در لحظه تولد از چهره او آثار بزرگوارى و بخشش و شکوه و سخاوت و فضیلت آشکار است )).
فضل از اشعار من بسیار مسرور شد، ده هزار دینار به من انعام کرد از آن وجه املاکى خریدم ، رفته رفته داراى ثروت کلانى شدم .
سالها از این جریان گذشت ، پس از واژگونى دولت برمکیان روزى به حمام رفتم و به حمامى گفتم شخصى را بفرست تا بدنم را کیسه بکشد، حمامى مرد زیبا چهره اى را نزد من فرستاد، اتفاقا در آن حال در گرمخانه حمام بیاد انعام برمکیان افتاده و آن اشعار را که به طفیل آن به مکنت و ثروت رسیده بودم با خاطره ویژه اى زمزمه مى کردم .
ناگهان دیدم آن پسر بیهوش شد و به زمین افتاد، گمان کردم که آن مرد گرفتار عارضه غشوه است ، بیرون رفتم و به حمامى گفتم .
کسى نبود که براى خدمت من بفرستى ، این جوان را با این حال فرستادى ؟ حمامى سوگند یاد کرد که مدتى است این جوان در این حمام دلاکى مى کند، هرگز در او این نوع بیمارى دیده نشده است .
وقتى که آن جوان به هوش آمد، به من گفت : گوینده آن اشعار که خواندى کیست ؟ گفتم : خودم هستم ، پرسید آن اشعار را براى چه کسى گفته اى ؟ گفتم : آنرا در تهنیت ولادت پسر فضل بن یحیى گفته ام ، گفت : آن پسر که در جشن تولدش این اشعار را خواندى اینک در کجاست ؟ گفتم نمیدانم ، گفت :
آن پسر من هستم !
این سخن دنیا را در نظرم تاریک کرد، پس از آن به بى اعتبارى و بى ثباتى اوضاع دنیا پى بردم .
(76)
گرت اى دوست بود دیده روشن بین
بجهان گذران تکیه مکن چندین
نه ثباتیست به اسفند مه و بهمن
نه بقائیست به شهریور و فروردین
دل به سوگند دروغش نتوان بستن
که بیک لحظه دگرگونه کند آئین
به ربوده است زدارا و زاسکندر
مهر سینه ، کله و مه کمر زرین

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد