SH@KER

از شیر مرغ تا گوشت ادمیزاد

SH@KER

از شیر مرغ تا گوشت ادمیزاد

اجتماع حکیمان در اطراف جناره اسکندر

اجتماع حکیمان در اطراف جناره اسکندر

پس از آنکه جنازه اسکندر را با تشریفات خاصى به اسکندریه (12) منتقل ساختند، حکیمانى از ایران و هند و روم و... که همواره با اسکندر بودند و اسکندر بدون راءى آنها، فرمانى صادر نمى کرد، به اسکندریه آمده و در اطراف جنازه او اجتماع کردند(13).
این حکیمان در کنار جنازه اسکندر که آنرا در میان جواهر و طلا غرق کرده و تابوت طلا و جواهر آگین گذارده بودند، قرار گرفتند، برجسته ترین آنها (ارسطاطالیس ) به سایرین رو کرد و گفت :
سخن ارسطاطالیس : اسیر کننده اسیران ، خود اسیر گشت
به پیش آئید، و هر یک از شما سخنى بگوئید تا براى خواص تسلى خاطر بوده و براى عامه مردم مایه پند و وعظ باشد، آنگاه خود به عنوان نخستین نفر برخاست و دستش را بر تابوت گذارد و گفت :
((اصبح آسرالاسراء اسیرا:))
((آن کس که اسیر کننده اسیران بود، عاقبت خود اسیر گشت ))
جمع کننده طلاها
دومى گفت :
((هذا الملک کان یخباء الذهب فقد صار الذهب یخباءه :))
((این همان پادشاهى است که طلاها را جمع مى کرد و در بر مى گرفت ولى اینک طلاها او را در بر گرفته است ))
از شگفتترین شگفتیها
دیگرى گفت :
((من اعجب العجب ان القوى قد غلب والضعفاء لاهون مفترون :))
((از شگفتترین شگفتیها اینکه ، نیرومند مغلوب شد ولى ضعیفان سرگرم دنیا گردیده و به آن مغرور شده اند))
چرا مرگرا از خود دور نکردى
چهارمى گفت :
((یا ذا الذى جعل اجله ضمارا و امله عیانا فهلا باعدت من اجلک لتبلغ بعض املک :((اى کسیکه مرگ را در پشت سر و آرزویت را پیش رو قرار داده بودى ، چرا مرگرا از خود دور نکردى تا به بعضى از آرزوهایت برسى ))
وبال گردن
دیگرى گفت :
((ایها الساعى المنتصب ، جمعت ما خذلک عند الاحتیاج الیه فغودرت علیک اوزاره وقارفت آثامه فجمعت لغیرک واثمه علیک :))
((اى کسى که همواره در توسعه طلبى و تلاش بودى ، بجمع آورى امورى پرداختى که هنگام احتیاج ترا بخود واگذاشت و در جمع آورى آنها مرتکب جنایتها شدى و حال آنکه آنها را براى دیگران جمع کردى و تنها گناه و وبال براى تو باقیماند))
موعظه اى مرگ
ششمى گفت :
((قد کنت لنا واعظا فما وعظتنا موعظة ابلغ من وفاتک ، فمن کان له معقول فلیعقل و من کان معتبرا فلیعتبر:))
((تو واعظ و پند دهنده ما بودى و اینک هیچ موعظه اى براى ما مؤ ثرتر از مرگ تو نیست ، بنابراین کسیکه داراى عقل است در این باره بیندیشد و کسیکه خواهان عبرت است باید عبرت بگیرد)).
وحشت وترس
دیگرى گفت :
((رب غائب لک یخافک من ورائک و هو الیوم بحضرتک ولایخافک :))
((چه بسا افرادى که از نظر تو غائب بودند ولى سخت از تو وحشت و ترس داشتند، اما همانها امروز در حضور تو هستند ترسى از تو ندارند))
سکوت
هشتمى گفت :
((رب حریص على سکوتک اذلا تسکت و هو الیوم حریص على کلامک اذلا تتکلم :))
((چه بسا افرادى که علاقه شدید بسکوت تو داشتند، ولى سکوت نمیکردى و همانها امروز علاقه بشنیدن سخن تو دارند اما سخن نمى گوئى ))
مرگ
دیگرى گفت :
((کم اماتت هذه النفس لئلا تموت و قد ماتت :))
((این شخص چقدر اشخاص را کشت تا اینکه نمیرد ولى عاقبت مرد))
پادشاهى
دهمى گفت :
((یا عظیم السلطان اضمحل سلطانک ، کما اضمحل ظل السحال و عفت آثار مملکتک کما عفت آثار الذباب :))
((اى کسى که سلطنت با عظمت داشتى ، پادشاهى تو مانند سایه ابر از بین رفت و آثار فرمانروائیت مانند آثار پشه هاى ضعیف چه زود محو گردید؟!))
زمین
دیگرى گفت :
((یا من ضاقت علیه الارض طولا و عرضا لیت شعرى کیف حالک فیما احتوى علیک منها:))
((اى کسى که زمین با این طول و عرض بر تو ننگ بود کاش مى دانستم اینک که چند وجب از زمین ترا در بر گرفته است حالت چگونه است ؟))
لذت زود گذر
دوازدهمى گفت :
((ایها الجمع الحافل والملقى افاضل الترغبوا فیما لایدوم سروره و تقطع لذته فقد بان لکم الصلاح والرشاد من الغى والفساد:))
((اى کسانى که در اینجا بگرد جنازه اسکندر اجتماع کرده و به هم پیوسته اید، بچیزى که سرور آن دوام ندارد و لذت آن زود گذر است دل نبندید، اینک براى شما راه درست و هدایت از راه گمراهى و فساد آشکار شد))
غضب
دیگرى گفت :
((یا من کان غضبه الموت هلا غضبت على الموت :))
((اى کسى که غضبت مرگ بود، چرا بر مرگ غضب نکردى ؟!))
عبرت
دیگرى گفت :
((قد رایتم هذا الملک الماضى فلیتعظ به الملک الباقى :))
((اى حاضران شما این پادشاه را که درگذشت دیدید، پس باید پادشاهانى که باقى مانده اند، از آن عبرت و پند بگیرند))
ساکتان سخن بگویند
پانزدهمى گفت :
((ان الذى کانت الاذان تنصت له قد سکت ، الان کل ساکت :))
((آن کسى که گوشها براى شنیدن سخنانش ، خاموش مى شدند، خود ساکت شد، و اینک همه ساکتان سخن بگویند))
ترا چه شده که مالک هیچ عضوى از اعضاى خود نیستى
دیگرى گفت :
((مالک لا تقل عضوا من اعضائک و قد کنت تستقل بملک الارض بل مالک لاترغب بنفسک عن ضیق المکان الذى انت فیه و قد کنت ترغب بها عن رجب البلاد:))
((ترا چه شده که مالک هیچ عضوى از اعضاى خود نیستى ، و حال آنکه اگر مالکیت همه زمین را مى گرفتى کم مى شمردى ، بلکه ترا چه شده که به این مکان تنگ قانع شده اى ؟ حال آنکه به کشورهاى پهناور قانع نمى شدى )))
سخنانى دیگر
دیگرى گفت :
((ان دنیا یکون هکذا آخرها فالزهد اولى ان یکون فى اولها:))
((دنیائى که پایانش این چنین باشد، پارسائى در آغازش بهتر است ))
وزیر تشریفات گفت :
((قد فرشت النمارق و نضدت النضائد، و لا ارى عمید القوم :))
((بالشها گشترده شده و تختها روى پایه هاى خود استوار گشته ولى بزرگ و رئیس قوم را نمى بینم ))
ماءمور خزانه گفت :
((قد کنت تاءمرنى بالجمع والادخار فالى من ادفع ذخارک ؟:))
((تو مرا بجمع آورى و روى هم انباشتن فرمان مى دادى ، اینک این اندوخته هایت را به چه کسى تحویل بدهم ))
دیگرى مى گفت :
((هذه الدنیا الطویلة العریضة قد طویت منها فى سبعة اشبار ولوکنت بذلک موقنا لم تحمل على نفسک فى الطلب :))
((از این دنیاى بزرگ و وسیع ، به هفت وجب زمین قانع گردیدى راستى اگر از آغاز، یقین به این موضوع مى داشتى ، آنقدر در توسعه طلبى به خود رنج نمى دادى ))
همسر اسکندر که
((روشنک )) نام داشت (14) گفت :((ما کنت احسب ان غالب دارا یغلب :))
((گمان نمى کردم کسى که بر دارا پادشاه ایران پیروز گردید مغلوب گردد))(15)
سخن حکیم فردوسى
سخن سراى بزرگ ایران فردوسى براى مجسم ساختن این صحنه عبرت آمیز چنین مى گوید:

چو بردند او را به اسکندرى
جهان را دگرگونه شد داورى
بهامون (16) نهادند صندوق (17) او
زمین شد سراسر پر از گفتگو
به اسکندرى ، کودک و مرد و زن
به تابوت او بر شدند انجمن
اگر برگرفتى زمردم شمار
مهندس فزون آمدى صد هزار
حکیم ارسطالیس ، پیش اندرون
جهانى برو دیدگان پر زخون
بر آن تنگ صندوق بنهاد دست
چنین گفت که اى شاه یزدان پرست
کجا آن هش و دانش و راءى تو
که این تنگ تابوت شد جاى تو
بروز جوانى بدین مایه سال
چرا خاک را برگزیدى نهال (18)
حکیمان رومى شدند انجمن
یکى گفت : کاى پیل روئینه تن
زپایت که افکند و جایت که جست ؟
کجا آنهمه حزم و راءى درست ؟
دگر گفت : چندى نهادى تو زر
کنون زر چه دارد تنت را ببر
دگر گفت : کز دست تو کس نجست
چرا سودى اى شاه با مرگ دست
دگر گفت : کاسودى از درد و رنج
هم از جستن پادشاهى و گنج
دگر گفت : چون پیش داور شوى
همان بر که کشتى همان بدروى
دگر گفت : ما چون تو باشیم زود
که باشى تو چون گوهر نابسود
دگر گفت : کاى برتر از ماه و مهر
چه پوشى همى زانجمن خوب چهر
دگر گفت : دیبا بپوشیده اى
زما چهر زیبا بپوشیده اى
کنون سر زدیبا برآور که تاج
همى جویدت یاره (19) و تخت عاج (20)
دگر گفت : پرسنده پرسد کنون
چه دارى همى پاسخ رهنمون
که خون بزرگان چرا ریختى
به سختى به گنج اندر آویختى
چو دیدى که چند از بزرگان بمرد
زگیتى جز از نام نیکى نبرد
دگر گفت : روز تواندر گذشت
زبانت زگفتار بیکار گشت
دگر گفت : کردار تو باد گشت
سرسرکشان از تو آزاد گشت
ببینى کنون بارگاهى بزرگ
جهانى جدا کرده از میش و گرگ
هر آنکس که او تخت و تاج تو دید
عنان از بزرگى بباید کشید
که بر کس نماند چو برتر نماند
درخت بزرگى چه باید نشاند
دگر گفت : کاندر سراى سپنج
چرا داشتى خویشتن را به رنج
که بهر تو دین آمد از رنج تو
یکى تنگ تابوت شد گنج تو
دگر گفت : چون لشگرت بازگشت
تو تنها بمانى در ین پهن دشت
همانا پس هر کسى بنگرى
فراوان غم زندگانى خورى
وز آن پس بیامد دوان مادرش
فراوان بمالید رخ بر سرش همیگفت
کاى نامور پادشاه
جهاندار و نیک اختر و پارسا
جهاندار داراى دارا کجاست ؟
کزو داشت گیتى همه پشت راست
همان خسرو و اشک و قرقار وفور
چو خاقان چین و شه شهر زور(21)
دگر شهر یاران که روز نبرد
سرانشان زباد اندر آمد بگرد
چو ابرى بدى تند و بارش تگرگ
ترا گفتم ایمن شدستى زمرگ
زبس رزم و پیکار و خون ریختن
به هرمرز با لشکر آویختن
زمانه ترا داد گفتم جواز
همى دارى از مردم خویش راز
چو کردى جهان از بزرگان تهى
بینداختى تاج شاهنشهى
درختى که کشتى چو آمد به بار
همى خاک بینم ترا غمگسار
همه نیگوئى ماند و مردمى
جوانمردى و خوبى و خرمى
وگر ماند ایدر(22) ز تو نام زشت
نیابى عفى الله خرم بهشت
چنین است رسم سراى کهن
سکندر شد و ماند ایدر سخن
چو او ((سى و شش پادشاه )) را بکشت
نگر تا چه دارد گیتى به مشت
برآورد پر مایه ده شارسان
شد آن شارسانها همه خارسان
بجست آنکه هرگز نجستست کس
سخن ماند از وى در آفاق و بس (23

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد