نامه اى به مادر
اسکندر علاوه بر
وصیتى که به مادرش کرده بود و شرح آن گذشت ، نامه اى نیز به وى نگاشته بود که
فردوسى آن را در ضمن این اشعار بیان کرده است :
زگیتى مرا بهره این بد که
بود |
زمان چون بکاهد نشاید
فزود |
مرا مرده در خاک مصر
آکنید |
به سالى زدینار من صد
هزار |
گرآید یکى روشنک (9) را
پسر |
نباید که باشد جز او شاه
روم |
که او تازه گرداند آن مرز و
بوم |
تا اینکه گوید:
من ایدر(10) همه کار کردم
ببرک |
به اندرز من گوش باید
گشود |
به این گفت من در نباید
فزود |
نخست آنکه تابوت زرین
کنید |
کفن بر تنم عنبر آگین
کنید |
به کافور گیرید و مشک و
عبیر |
وز آن پس تن من نهید اندر
وى |
در پایان نامه گفت :
ترا مهر بد برتنم سال و
ماه |
کنون جان پاکم زیزدان
بخواه |
که فریاد گیرد مرا دست و
بس |
که او نیست از مرگ خسته
روان |
جنازه اسکندر را مطابق وصیت وى ، از بابل
به اسکندریه حمل کردند، تمام بزرگان اطراف جنازه را گرفتند و عده اى از حکماء معروف
یونانى و ایرانى و هندى و رومى و... کنار جناره اسکندر آمدند و هر کدام سخنى گفتند
که ذکر خواهد شد.
پس از این وقایع ، بدستور مادرش ، جنازه را در اسکندریه دفن
کردند(11).