فرزندت را داماد خلیفه کردم !
شبى جعفر فرزند
یحیى برمکى (وزیر هارون ) در بزم نشسته و سرگرم خوشگذرانى بود ناگاه عبدالملک بن
صالح پسر عموى هارون بر وى وارد شد، جعفر از روى مستى به عبدالملک گفت : اگر
حاجتى دارى از ما بخواه تا ترا به انواع نعمتهائى که در اختیار داریم بهره مند
سازیم . عبدالملک : ظاهرا خلیفه (هارون ) از من رنجیده ، میل دارم که این رنجش
برطرف شود. جعفر بى درنگ پاسخ داد: خلیفه از تو راضى شد دیگر چه نیازى دارى
؟ عبدالملک : ده هزار دینار وام دارم . جعفر: خودم ده هزار دینار وام ترا
دادم ، خلیفه هم ده هزار دینار داد، دیگر چه ؟! عبدالملک : دوست دارم پسرم
ابراهیم داماد خلیفه گردد، یعنى دختر خلیفه ، عروس من شود تا در پرتو آن ، به مقام
برترى نائل گردم . جعفر: از طرف خلیفه ، دخترش ((عالیه )) را به عقد پسرت در
آوردم دیگر چه ؟ عبدالملک : چه خوب است مقام استاندارى یکى از ایالات هم نصیب
فرزندم داماد خلیفه گردد. جعفر: حکومت مصر را از طرف خلیفه به پسرت دادم ، دیگر
چه ؟ عبدالملک که سرشار از شادمانى بود پس از تشکر، خداحافظى کرد و از نزد جعفر
رفت . جعفر همچنان تا بامداد، سرمست عیش و خوشگذرانى بود، تا فرداى آن روز به
حضور خلیفه رفت . هارون : اى جعفر! دیشب به تو چه گذشت ؟ جعفر تمام جریان شب
را به عرض رساند، تا اینکه سخن از عبدالملک به میان آورد، هارون که تکیه بر بالش
خلافت داده بود، به محض شنیدن نام عبدالملک ، راست نشست و گفت : جعفر! بگو ببینم
عبدالملک از تو چه خواست ؟ جعفر: او خشنودى خلیفه را خواست . هارون : تو پاسخ
او را چگونه دادى ؟ جعفر: گفتم خلیفه راضى شد! - سپس چه خواست ؟ - ده هزار
دینار براى اداى وامش که آنرا از مال خودم دادم ، و ده هزار دینار دیگر از کیسه
خلیفه به او بخشیدم ! - سپس چى ؟ - آرزو داشت با انتساب به خلیفه بر مقامش
بیفزاید، یکى از دختران خلیفه را براى پسرش ابراهیم خواستگارى کردم ! یعنى عالیه را
با اجازه خلیفه نامزد او کردم . - دیگر چه ؟ - او خواست ، پسرش ابراهیم داراى
مقام استاندارى نیز بشود من هم با اجازه خلیفه ، منصب حکومت مصر را به او واگذار
کردم . هارون پس از شنیدن این ماجرا، تمام وعده هاى جعفر را، امضا و اجرا کرد!
(تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ) (72) |